آنیسا آنیسا ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

آنیسا محبان

   

                            

آنیسای عزیزم اینک آمده ام تا خاطراتت را ماندگار کنم از تو مینویسم ای

 زیبانگارم تا بدانی که ثانیه های عمرم را به وجوده نازنینت هدیه کردم........

بدون عنوان

سلام خوشکل مامان .الهی مامان قربونت بره .... واقعا متاسفم که نشد بیام بنویسم از شیرینیات از مهربونیات واقعا متاسفم اما قول میدم قووووول که دیگه بیام ...
28 دی 1393

خدایا فقط تویی که میتونی........

  صدای خنده خدا را می شنــوی؟ دعـايــت را شـنـيـده و دارد بــه آنچـه مـحـآل می پنـدار ی میخندد !!! ** ای انســان قدر خــود را بدان، به حدی گـرانی، که فقط خـدا توان خریدنـت را دارد ، پس خـود را به قیمت حسرتی تلـخ ، به تاراج مـده ! ** به خـدا گفت : خــداوندا عزیزترین بندگانــت چه کسـانی هستند ؟ خـداوند فرمــود : آنـان کـه میتــوانند تلافـی کنند … اما به خاطـر مـن ، میبخشــند ! روی پـرده ی کعبـه ؛ ایـن آیـه حکـ شده استـ : نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّ...
14 آبان 1392

حواس جمعی های دخملی

آنیسا جونم خیلی دقتش بالاست امکان نداره جای بری چیزی جا بذاری موقعی بر میگردیم حواست هست که همه چیو بیاری بعدم دوباره تویه ماشین چکشون میکنی البته گاهی هم که وسایلت زیاد باشه یه چیز رو یادت میره. دقیقا میتونی تعداد اشیا رو تا چهار تا بشماری مثلا میگی مامان چهارتا سگ یا سه تا کتاب..... خیلی تاراحتم که زیاد برات وقت نمیذارم همش با خودت بازی میکن واقعا شرمندتم مامانم منو ببخش میدونم با کمی کار کردن باهات خیلی جلوتر از اینا میتونی باشی
12 آبان 1392

شیرین زبونی

آنیسا جونم روزها کلی با آقا جونت حال میکنی و ما هم میخندیم هی شیرین زبونی میکنی آقا جون سربه سرت میذاره میگه زبونت رو میخورم شما میگی نهههه زبونه منه بعد بابا میگه بده بخورمش شما هی تلاش میکنی درش بیاری دوباره میگی در نمیاد بعد به بابا میگه زبون هسته یعنی زبون دارید. همش هم میگی امیر حسینه منه امیره منه خیییییییییلی دوستش داری امشبم کاری کردی که اشک آقا جون رو دراوردی ...امیر حسین به خاطر درسش نمیتونه زیاد این اطراف آفتابی بشه آخه امسال یه کنکور خیلی مهم داره.امشب خیلی دلت براش تنگ شده بود وقتی داشتی برنامه کودک میدیدی رفتی قاب عکسش رو آوردی گذاشتی کنارت آآآآآآآآخ مادر به فدات که چه قدر دلمون سوخت. دیروز رفتی کنار کاسکو دای حمید وایست...
12 آبان 1392

اولین کیف کولی

یه روز رفتیم مدرسه خاله مهین قسمت پیش دبستانیش دیدی اونجا بچه ها همه کیف دارن وای که چه ذوقی کردی میگفتی منم موووخوام کیف برام بخر گفتم باشه مامانم چشم هی میگفتی هی من میگفتم باشه شب با بابا علی رفتیم یه کیف خوشکل خریدیم با کلی لوازم التحریر هی ذوق کردی و هی گفتی بپوشم بپوشم   ...
11 آبان 1392

قدیما پامون رو.....

همیشه آقا جونت میگه قدیما ما جرات نداشتیم پامون رو جلوی پدرمون دراز کنیم حالا  بازی روزگار رو ببین... ببین دنیا چه حوری شده بابا فدات شم که از خدا فرصت خواستم برای جبران همه چیز.... ...
11 آبان 1392

چادر مشکی

 آنیسا جونم امیدوارم بتونم طوری بزرگت کنم که قدم هات رو افکارت رو تماما در جهت خدا و دینت برداری و فکر کنی مامانم دوست ندارم ذهنت رو با دنیای ناپاک و آلوده اطرافت پر کنی همیشه سعی کن پاک باشی و بی آلایش از این دنیایی که پر از انسان هایی با افکار پلید در اطرافمون هستند بترس واقعا بترس مادرم  عشق به خدا رو در دلت داشته باش تا هیچ وقت کسی نتونه ازت سو استفاده کنه میدونم این حرف ها خیلی برای گفتن زوده اما هیچ کس از فردای خودش خبر نداره گفتم شاید اون روزی که باید من این حرف ها رو بهت بزنم من نباشم ...
11 آبان 1392