آنیسا آنیسا ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آنیسا محبان

بهشت را به من میدهند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مادر به فدات....... الان ساعت ٣ صبحه و شما هنوز بیداری رفتی کنترل دستگاهت رو برداشتی و هی هی الو الو میکنی و در گوش من بیچاره هم میذاری و میگی بگو الو الووووووووووای خداااااااااااااااااا خوابم میاااااااد .   همه خوابند و مادر بیدار آیا بهشت را به من میدهند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ای مادر تو شاد باش و بی غم.تو بازی کن و بخند. من هم ..................     ...
23 دی 1391

آنیساو آیسا

 این عکس اولین دوست آنیسا هستش که تقریبا هم سن و ساله خودشه دیگه از شهر غربت بیشتر از این نمیشه توقع داشت که بیشتر از یه دوست داشته باشی گلم دلم برای آیسا جون تنگ شده خاله قربونت که دلم برای شیرین زبونیات تنگ شده که خیلی خوشکل میگی شادی کوچولو الان که در تهران هستی و ما در کرمان انشالله زودتر در بندرعباس ببینمت گلم   ...
23 دی 1391

بدون عنوان

یه خاطره جالب میخوام ازت بگم که میدونم برای همیشه یادم میمونه..... مامان جون ٢ تا جوجه گرفته بود که شما خیلی اونا رو دوست داشتین و همش میخواستی بری بیرون و اونارو ببینی ....... نمیدونم چرا فکر میکردی که جوجه ها باید حرفت رو بفهمن همش بهشون دستور میدادی واز ته سرت جیغ میزدی که بخورررررررررررررررررررر-بیااااااااااااااااااااااااااااااا.نکککککن بعد هم که میدیدی کاری که میخوای انجام نمیدن گریه میکردی. وای که چه قدر خندیدیم و این کارت جالب بود نازنیم آخ آنیسای عزیزم ..... واقعا که چه قدر پاکی و بیگناه آرزومه که همیشه همین طور بمونی تو قلبه منی مادر.........   ...
21 دی 1391

بدون عنوان

آااااااااااااااااااااااااااااااه از این جدایی هاااااااااااااااااااااااااااااا............................... روز سه شنبه رفتیم کرمان وااااااااااای خدایا دلم میخواستم بال در میووردم تا بلکه زودتر به مامان جون آقا جون برسم آنیسای عزیزم دوری خیلی سخته تو رو خدا موقعی بزرگ شدی ازم دور نشوووووووووو. شب ساعت ٣ راه افتادیم آخه دیگه طاقت نداشتم به خدا نداشتم..........اما به بابایی میگفتم زودتر بریم تا به کارات برسی.دلم نمیمد اذیتش کنم آخه میدونم غصه میخوره. ساعت های ٦ صبح رسیدیم بماند که شما چه قدر مامانی رو توی راه اذیت میکنی و همش میخوای روی پای من باشی ........... خلاصه مامان جون سریع از خواب بیدار شد و کلی خوشحال شدن فکر نمیکردن که بریم...
21 دی 1391